یکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به
ویترین فروشگاهی نگاه می کرد
زنی در حال عبور او را دید .
او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و
گفت:
مواظب خودت باش
کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟
زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا
هستم
کودک گفت:می دانستم با او نسبت دارید
زمستان است
و من شنیده ام که روزها کوتاه تر می شود
ولــــی
نمیدانم چرا دارند این روزها
هی بلند تر میشوند ؛ بی تو !!!
خنــــدوندن لبای یه زن مهارت نـــمی خواد
مهــــم خندوندن چشمـــای یه زنه
لبــــاشو هرکــسی می تونه بخنـــدونه
ولـــــــی چشماشو فقــــط کسیکه دوسش داره!
آرامشــی میخواهم
خلوتــی میخواهم
تــو باشی و من
در کنار هم
تو سُکوت کنــی و مَــن گوش کنم
و من آرام بگویم ترا دوست دارم و تو گوش کنی
و آرام بگوئی .. من هم
و شرمِ زیبائی را بر گونه ی تو ببینم …