نمیدانم چرا چشمانم گاهی بی اختیار خیس می شوند ؟!؟!؟
می گویند حساسیت فصلی است ؛
آری من به فصل فصل این دنیای بی تو حساسم …
کسانی هستند که از خودمان می رنجانیم
مثل ساعت هایی که صبح،دلسوزانه زنگ می زنند
و در میان خواب و بیداری ،بر سرشان می کوبیم
بعد می فهمیم که خیلی دیر شده....
من تو را به کسی هدیه می دهم که از من عاشق تر باشد
و از من برای تو مهربان تر
من تو را به کسی هدیه می دهم که صدای تو را از دور
در خشم-در مهربانی-در دلتنگی-در خستگی
در هزار همهمه ی دنیا یکه و تنها بشناسد
من تو را به کسی هدیه می دهم که راز معصومیت گل مریم
وتمام سخاوتهای عاشقانه ی این دل معصوم دریایی را بداند
وترنم دلپذیر هر آهنگ-هر نجوای کوچک برایش یک خاطره باشد
او باید از نگاه سبز تو تشخیص بدهد که امروز هوا آفتابی است
یا سرد و بارانی است
من تو را به کسی هدیه می دهم
که قلبش بعد از هزار بار دیدن تو
باز هم به دیوانگی و بی پروایی اولین نگاه من بتپد
همان طور مبهوت و مبهم...
گاهی دلت میخواد همه بغضهات از توی نگاهت خونده بشن...
میدونی که جسارت گفتن کلمه ها رو نداری...
اما یه نگاه گنگ تحویل میگیری
یا جمله ای مثل: چیزی شده؟؟!!!
اونجاست که بغضت رو با لیوان سکوت سر میکشی
و با لبخندی سرد میگی: نه،هیچی
یه وقت هایی لازم نیست حرفی زده بشه بین دو نفر ...
همین که دستت را آروم بگیره ...
یه فشار کوچیک بده ...
این یعنی من هستم تا آخرش ...
همین کافیه...