دستم به تو که نمی رسد ،
فقط حریف واژه ها می شوم !
گاهی هوس می کنم ،
تمام کاغذ های سفید روی میز را ،
از نام تو پر کنم...
تنگاتنگ هم ، بی هیچ فاصله ای !!
از بس که خالی ام از تو ...
از بس که تو را کم دارم ...
آخر مگر کاغذ هم، زندگی می شودهنوز آنقدر ضعیف نشده ام
که خطرِ ریزشِ این کـوه را جار بزنم
اما تــــو
حوالیِ من که می رسی احتیاط کن
ای کاش می شد حرفهایت را به عقب برگردانم
درست مانند خودکاری که در داخل یک نوار کاست می چرخد و نوار را به عقب باز می گرداند
درست مانند وقتی که می گفتم می شود حرفهایت را تکرار کنی و تو دوباره می گفتی
اون وقت می فهمیدی که این تو بودی که می گفتی دوستت دارم
من یک دخترم
وقتی خسته ام وقتی کلافه ام...
وقتی دلتنگم ...
بشقاب ها را نمی شکنم
شیشه ها را نمی شکنم غرورت را نمی شکنم
دلت را نمی شکنم
در این خستگی ها زورم به تنها چیزی که می رسد
این بغض لعنتی ست
دیدی تا حالا اگر کسی رو دوست داشته باشی دلت نمیاد اذیتش کنی؟؟؟
دلت نمیاد شیشه دلش رو با سنگ زخم زبونت بشکنی؟؟؟
دلت نمیاد ازش پیش خدا شکایت کنی؟؟؟
حتی اگه....
حتی اگه بره و همه چیزو با خودش ببره.....
دارو ندار دلتو...
حتی اگه از اون فقط هاهای گریه ی شبانت بمونه و عطر آخرین نفسش....
آخرین نگاهش حتی اگه بعد رفتنش پیچک دلت به شاخه نازک تنهایی تکیه کنه....
دیدی......
دیدی هر گوشه و کنار شهر هر وقت کسی از کنارت رد میشه
که بوی عطرشو میده چه حالی میشی؟؟؟....
بر میگردی و به اون رهگذر نگاه می کنی تا مطمئن بشی خودش نبوده.....